ترمینال های پاییز
ترمینال های بارانی پاییز
شهر های گمشده در بخار زمان
جنگل های روییده در کرانه ی ذهن
چهارراه های طاغی تنهایی
افق های ماسه یی جوانی
قلب مه گرفته ی دریای آینه و عشق
هیاهوی ناخجسته ی سال ها
با پیشانی بلند عصرهای ناآرام
نامی را به یاد می آرد
یادی را به نام می خواند
نیمکت های پریشان روزنامه
در پوست سرگردان بادها
و ترک های قهوه خانه های بی نشان خاک
لحظه
سالی است
سالی است
لحظه
از سال های بی پیشباز و بدرقه
و لحظه های بزرگ راه های پژمردن
با جنجال بزک کرده ی نئون ها
و پژواک عصبی جاده های بلند تبلیغات
لحظه !
هان... !
سالی که ذوب می شود
در ترمینال های بارانی پاییز
با فنجانی قهوه
در خطوط سردرگم بی سرانجامی و عمر
و پیشانی شکسته ی هر برگ
از تواسه ی کوره راه های مخروبه ی سفر
دلتنگ
می گذرد